۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

زندان جای زندگی نیست مگر وقتی انسان جایی بهتر از زندان برای زندگی نداشته باشد

اندکی بعد از انقلاب 57 درهای زندان برای خروج زندانیان توده‌ای گشوده شد. یکی از رهبران سابق حزب توده که به حبس طولانی محکوم شده بود و از سالها پیش در زندان به سر می‌برد عطای این آزادی را به لقای آن بخشید و اظهار داشت که تصمیم ندارد قبل از پایان دوران محکومیتش زندان را ترک کند. وقتی از وی سؤال شد به چه دلیل ماندن در زندان را ترجیح می‌دهد، پاسخ داد: کجا بروم بهتر از اینجا؟ در آن سوی دیوار کسی منتظر من نیست. نه خانه‌ای دارم و نه خانواده‌ای. خانۀ من، همینجاست و خانواده‌ام نیز همین‌ها که در زندان دیده و شناخته‌ام. سالهاست در اینجا محبوسم و با این‌ها مأنوس. سر پیری، از اینجا پایم را بیرون بگذارم نه معاشری خواهم داشت نه سرپناهی!

مشابه این داستان را از قول یک هم لباس و هم زندان شیخ صادق خلخالی شنیده‌ام.

او، که در دوران بعد از انقلاب به وکالت و سفارت رسید، تعریف می‌کند: با خلخالی، در زندان شاهنشاهی همبند و همدم یکدیگر بودیم. نزدیک عید دستور آزادی ما صادر شد و گفتند که می‌توانیم نوروز را در کنار زن و فرزندمان جشن بگیریم. یکی از روزهای سرد و بارانی اواخر اسفند بقچه ما را زیر بغلمان گذاشتند و مرخصمان کردند. از زندان شهربانی که بیرون آمدیم خلخالی شروع کرد به نق زدن و عزا گرفتن که حالا ما می‌رویم به قم، می‌افتیم به دردسر دید و بازدید. با جیب خالی نه می‌توانیم رخت و لباس برای زن و فرزندمان تهیه کنیم، نه می‌توانیم آجیل و شیرینی برای پذیرایی از دوستان بخریم، حال و حوصله بیا و برو و دید و بازدید هم نداریم. بهتر است برگردیم به زندان!

گفتم آخر ما را از زندان مرخص کرده‌اند و دیگر به آنجا راهمان نمی‌دهند.

گفت راهش را من می‌دانم.

رسیده بودیم به میدان توپخانه. خلخالی جلو افتاد و من به دنبال. کفشها را از پا درآوریم و پاچه شلوار را بالا زدیم و رفتیم وسط میدان، به شیوۀ سینه زنان دم گرفتیم:

گفتی که نان ارزان شود، کو نان ارزانت؟

عمّه‌ت به قربانت!

جمعیت به مشاهدۀ دو آخوند با آن حالت دور ما جمع شد و غلغله در گرفت. پاسبان پست خودش را به وسط انداخت و تشرزنان پرسید این چه بساطی است راه انداخته‌اید. خلخالی جواب داد ما با شاه مخالفیم، با دولت مخالفیم، ما را بگیرید و به زندان ببرید!

رنگ از روی پاسبان پرید. جلوتر آمد و با لحنی ملتمسانه دستی به چانه‌اش کشید و گفت «شما را به خدا، به هر که می پرستید بروید جای دیگر این حرفها را بزنید و منِ سیّد اولاد پیغمبر را شب عیدی به دردسر نیندازید»!


با همۀ این احوال، زندان داریم تا زندان. زندانبان داریم تا زندانبان.

در چند شماره اخیر «کیهان» یادداشتهای موشکافانۀ ایرج هاشمی‌زاده را خواندید که به راهنمائی چریک پیر، محمود اعتمادزاده (الف. میم. به آذین) به زندانهای قبل و بعد از انقلاب سر کشیده و تصویری از هر کدام به دست داده است. با هر دو زندان، در دو سیستم متفاوت، آشنا شدیم و نیز با زندانیان و زندانبانان. ملاحظه فرمودید که سیستم هرچه باشد، فضای زندان تا چه حد از زندانی و زندانبان تأثیر می‌پذیرد.

این اواخر، خودکشی‌های مکرر در زندان‌های فرانسه سر و صدای زیادی در مطبوعات و محافل برانگیخته است. مطبوعات قضیه را پیگیری می‌کنند، مقامات دولتی هم قول داده‌اند بازرسی‌های لازم به عمل آورند و علت خودکشی‌های زندانیان را کشف و برطرف سازند. در این میان یک زندانی سابق فعالانه وارد میدان شده و براساس تجربۀ شخصی خود اعلام کرده است برای جلوگیری از خودکشی‌ها ـ که معلول افسردگی روحی و آن خود مخلوق حال و هوای زندان است ـ باید فضایی به وجود آورد. او، پی‌یر بوتون نام دارد. زمانی که در کار داد و ستد و سرمایه‌گذاری فعالیت داشت به سوءاستفاده از اموال عمومی متهم شد و مدتی در بازداشتگاه «نانتر» ـ حومۀ پاریس ـ زندانی بود. حالا با هدف حمایت از زندانیان یک بنیاد نیکوکاری تاسیس کرده است و صبح تا شام از این زندان به آن زندان، از این بازداشتگاه به آن بازداشتگاه سر می‌کشد و با مدیران و مسؤولان مذاکره می‌کند تا موافقتشان را برای اجرای برنامه‌های سالم سازی محیط زندان، از طریق نمایش فیلمهای شاد و کارتون، نقاشی روی دیوار با رنگ‌های زنده، احداث دوش حمام و توالت تمیز جلب کند. به اعتقاد این زندانی پیشین، وقتی انسان در یک فضای غم گرفته و نه چندان تمیز محبوس باشد، کم‌کم از زندگی سیر می‌شود و میل به خودکشی پیدا می‌کند. حتی اگر داغ و درفش و شکنجه و تعزیر در کار نباشد...

هیچ نظری موجود نیست: